جیم در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. خانهاش باغ بسیار بزرگی داشت. این خانه کمی ترسناک بود. جیم همیشه ترجیح میداد توی باغ باشد و ساعتها روی چمنهای بلندِ باغ توپبازی کند. گاهی هم از درخت کهنسال سیب بالا میرفت...
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم!
یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانهی زیبایی را دید که بالزنان، در نسیم پرواز میکرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم...
بخوانیدداستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان
روزی سارا لباسهای شسته شده را روی بند پهن میکرد. روز قشنگی بود و او میخواست به خانهی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از اینکه لباسها را روی طناب انداختم، میروم به بقیهی کارهایم برسم.»
بخوانید