روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت: «صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟» صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم تابستان.»
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: پو! با غریبهها صحبت نکن! || وینی پو و کریستوفر
یک روز گرم آفتابی بود. باد ملایمی میوزید و خنکی مطبوعی را با خود به همراه میآورد. پو در کنار صورتیِ ریزهمیزه، روی تنۀ درختی نشسته بود و با او صحبت میکرد.
بخوانیدداستان آموزندۀ کودکان: جادوگر دهکده سبز || یک داستان زیستمحیطی
جادۀ دهکدۀ سبز از روی تپه میگذشت. بالای تپه در یک خانۀ پاکیزه، پیرمردی تروتمیز زندگی میکرد. با خواندن این داستان درمییابید چرا به او جادوگر دهکدۀ سبز میگفتند.
بخوانید