سالها پیش در یکی از شهرهای چین دختری زندگی میکرد به نام مولان. یک روز صبح زود، وقتیکه هنوز خورشید از پشت کوهها بیرون نیامده بود، در اتاقش روی زمین نشسته بود. او طوماری را در دست گرفته بود و آن را میخواند.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: بامبی، بچه گوزن کوچولو
در یک صبح بهاری، هیجان بسیاری در جنگل به پا شده بود. حیوانات و پرندگان برای خوشآمد گویی باعجله به سمت بره گوزن تازهمتولدشده میشتافتند که نامش «بامبی» بود.
بخوانیدداستان تخیلی کودکانه: سفر به عصر دایناسورها || عصر ژوراسیک
ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.
بخوانید