قاسم خیلی خوشحال بود. او در امتحان قبول شده بود. به همین خاطر، پدرش به او هدیۀ قشنگی داده بود: یک تُنگ بلور رنگارنگ که ماهی کوچولوی قرمزی توی آن بازی میکرد.
بخوانیدRecent Posts
کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی
روزی بود، روزگاری بود. میگویند در زمانهای قدیم درهای وجود داشت و دریاچهای. دره آنقدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم بهسختی میتوانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.
بخوانیدداستان کودکانه: دزد دریاییِ شجاع || آمپول زدن که ترس نداره!
مودی یک میمونِ دزد دریایی بود. روزی به همراه مادرش برای انجام دادن کاری، بیرون رفتند. آنها از خواروبارفروشی، مقداری خرید کردند. بعد به رستوران موردعلاقۀ مودی رفتند تا نخودفرنگی بخورند.
بخوانید