روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. این دختر، همهچیز داشت و هیچچیز کم نداشت. او اتاقی پر از اسباببازی، یک کرهاسب برای سواری و کمدی پر از لباسهای زیبا داشت؛ اما با تمام اینها، او تنها بود.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته!
روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. بهمحض اینکه غذایش را توی قفس میگذاشتند، همه را لُپلُپ میخورد و دوباره پوزهی کوچکش را لای میلهها فرومیکرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.
بخوانیدداستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدمبرفی || عشق، بر سرما چیره میشود
یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همهجا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده میشد.
بخوانید