روزی سارا لباسهای شسته شده را روی بند پهن میکرد. روز قشنگی بود و او میخواست به خانهی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از اینکه لباسها را روی طناب انداختم، میروم به بقیهی کارهایم برسم.»
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: گربهی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواندهاش
گربهی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکییکی درختهای باغ را پشت سر میگذاشت و دوران جوانی خود را به یاد میآورد. گربه با هریک از این درختها خاطرهای از دوران جوانی داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه!
در یک روز آفتابی در ماههای پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمنزارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دستوپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.»
بخوانید