اورسِلا دختر کوچکی بود که علاقهی زیادی به ماجراجویی و خواندن کتابهایی دربارهی سرزمینهای دور و بچههای ماجراجویی مثل خودش داشت. او همیشه با ناراحتی به خودش میگفت: «چه قدر دلم میخواهد که به ماه بروم و یا به عمیقترین جای اقیانوس شیرجه بزنم!
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: گنج پنهان || قصهها ما را به جهان تخیّلات میبرد
جیم در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. خانهاش باغ بسیار بزرگی داشت. این خانه کمی ترسناک بود. جیم همیشه ترجیح میداد توی باغ باشد و ساعتها روی چمنهای بلندِ باغ توپبازی کند. گاهی هم از درخت کهنسال سیب بالا میرفت...
بخوانیدداستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم!
یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانهی زیبایی را دید که بالزنان، در نسیم پرواز میکرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم...
بخوانید