یکی بود و یکی نبود. یک تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت. چون آدم راست و درستی بود، هر کس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، بهرسم، امانت دست این مرد میسپرد.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتیها باش!
یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد. یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: دوستی کشاورز و مار || دوستی با افراد ناباب
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد.
بخوانید