در یک روز آفتابی در ماههای پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمنزارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دستوپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.»
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: جوجهی سرراهی || اردک خانم و غازک
اردک خانم با جوجههایش، حنایی و طلایی، بر روی چمن قدم میزدند که ناگهان یک تخم بزرگ را در مقابل خودشان دیدند! اردکها جلوی تخم ایستادند و با تعجب به آن نگاه کردند.
بخوانیدداستان کودکانه: تولهسگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین
توی انبارِ یک مزرعه، مادهسگی در کنار تولههای خود زندگی میکرد. یک روز، تمام تولهسگها با مادرشان در انباری دراز کشیده و به خواب رفته بودند، تنها پاکوتاه، تولهسگ بازیگوش، خواب از سرش پریده بود و نمیتوانست بخوابد.
بخوانید