رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یکشب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.
بخوانیدRecent Posts
کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجکها || سرقت در جنگل تاریک
نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای میگشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یکچیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یکچیز، یک تخممرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آنها دوتا تخممرغ آب پز است».
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق
هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظهای گیج بود و نمیدانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و بهطرف پدربزرگ رفت.
بخوانید