یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانهی زیبایی را دید که بالزنان، در نسیم پرواز میکرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم...
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان
روزی سارا لباسهای شسته شده را روی بند پهن میکرد. روز قشنگی بود و او میخواست به خانهی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از اینکه لباسها را روی طناب انداختم، میروم به بقیهی کارهایم برسم.»
بخوانیدداستان کودکانه: گربهی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواندهاش
گربهی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکییکی درختهای باغ را پشت سر میگذاشت و دوران جوانی خود را به یاد میآورد. گربه با هریک از این درختها خاطرهای از دوران جوانی داشت.
بخوانید