یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود کنار گنبد کبود این قصه رو نوشته بود یه دختر کوچیکی بود که اسم اون رقیه بود کنار خانوادهاش اصلاً به فکر غم نبود
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر
وروجک باران را خیلی دوست داشت. هر وقت باران میبارید، پشت پنجره میایستاد و با حسرت به قطرههای باران نگاه میکرد که چطور به پنجره میخورند و به اطراف پرت میشوند و یا روی شیشۀ پنجره سرسره بازی میکنند.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: تونل دریایی || سفر به جزیرۀ ناشناخته
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، پسر دریانوردی به نام «جسور» زندگی میکرد. جسور در یکی از سفرهای دریایی خود تعریف میکند که: در یکی از سفرهایم، طوفان، کشتی ما را از بین برد و ما با زحمت زیاد کشتی را بهسوی جزیرهای حرکت دادیم.
بخوانید