یکی بود، یکی نبود؛ یک ماهیِ دریا بود که به ماهیهای رودخانه حسودی میکرد. با خودش فکر میکرد: «من چیزی بهجز دریای بزرگ نمیبینم؛ من کنارههای پر گل رودخانه را ندیدم، من سقفهای قرمز سفالی خانهها را ندیدم.»
بخوانیدRecent Posts
کتاب داستان کودکانه: ماهی و دریا || آزادی نعمت بزرگی است!
قاسم خیلی خوشحال بود. او در امتحان قبول شده بود. به همین خاطر، پدرش به او هدیۀ قشنگی داده بود: یک تُنگ بلور رنگارنگ که ماهی کوچولوی قرمزی توی آن بازی میکرد.
بخوانیدکتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی
روزی بود، روزگاری بود. میگویند در زمانهای قدیم درهای وجود داشت و دریاچهای. دره آنقدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم بهسختی میتوانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.
بخوانید