من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدRecent Posts
افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا میرفت، خار جمع میکرد، به شهر میآورد میفروخت و از پول آنها گذران میکرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.
بخوانیدافسانه ایرانی: بُزی || سرانجام دروغگویی و پاداش درستکاری
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند.
بخوانید