یکی بود یکی نبود پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی میکرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش میشد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده میکرد. روزی درویش نتراشیده و نخراشیدهای وارد آن شهر شد
بخوانیدRecent Posts
داستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانید