یکی بود یکی نبود. یک روز دوست فینگیل که بچۀ شیطونی بود به فینگیل گفت که شبها توی خونه ها هیولا و دیو میاد و همۀ عروسکها و وسایل خونه زنده میشن و شروع به حرکت میکنن.
بخوانیدRecent Posts
داستان آموزنده کودکان: رگال، عقابی که از بلندی میترسید!
در دوردستها، آنسوی علفزارها و کوهسارها، جنگلی بود سرسبز و پر از جانورهای کوچک و بزرگ که بعضیشان زیر خاک زندگی میکردند، بعضیشان توی دشت و بعضی هم بالای درخت، لابهلای شاخ و برگها...
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: پسری که از شب نمیترسد!
همهجا تاریک است و من هیچچیز را نمیبینم. من نمیدانم چه چیزی اینجا، آنجا، یا هر جای دیگر هست. اما... صبر کن. من میتوانم شبها هم شجاع باشم.
بخوانید