Recent Posts

قصه کودکانه: یک چیز دیگر || به جای تفاوت ها، شباهت ها را ببینیم

قصه کودکانه یک چیز دیگر (12)

روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی می‌کرد. او خودش می‌دانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را می‌گفتند. هر وقت سعی می‌کرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود می‌گفتند: «متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»

بخوانید