روزی از روزها نانوای مهربانی گِرده نانی پخت که بسیار بزرگ و خوشبو و برشته بود. نانوا نان خوشمزه را برداشت و با خود به جنگل برد و در راه فکر کرد: «این نان را به مهربانترین حیوان جنگل می دهم.» هنوز چند قدمی برنداشته بود که به سمور کوچکی برخورد.
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی کودکانه فیل کوچولو دماغت کو؟
یه فیل کوچولو داشت توی جنگل قدم می زد که رسید به یه درخت خشک بزرگ. فیل کوچولو از خودش پرسید: من می تونم این درخت رو از ریشه دربیارم؟ بله که می تونم. من یه فیلم!
بخوانیدقصه کودکانه پینگو دیر به رختخواب میرود
آن شب پدر پینگو بیرون رفته بود. درحالیکه بچهها با خوشحالی با یکدیگر، بازی میکردند، مادر از اوقات فراغتش لذت میبرد. ولی طولی نکشید که پینگو و پینگا با یکدیگر دعوا کردند.
بخوانید