ساعت کاری اداره تمام شده بود. مسئول اداره درحالیکه ساعت آفتابیاش را نگاه میکرد، با کشیدن دُم خروس، پایان وقت اداری را اعلام کرد. سرویس اداره که یک دایناسور بزرگ بود، آمادۀ سوار کردن کارمندان بود؛ اما فِرِد یک ماشین قشنگ داشت که با سنگ و چوب ساخته بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه آناستازیا شاهزاده خانم روس
در زمانی نهچندان دور، در سال ۱۹۱۶ نیکُلای تزار، امپراتور روسیه بود. همه در قصر مشغول برگزاری جشنهای سیصدمین سالگرد پادشاهی رومانوفها بودند. در آن شب، آناستازیا جوانترین دختر نیکُلای مثل ستارهها میدرخشید.
بخوانیدقصه کودکانه افسانۀ کامِلوت || آرتور شاه و شوالیههای میزگرد
«کِیلی» دختر کوچکی بود که با پدر و مادرش در سرزمین افسانهای کامِلوت زندگی میکرد. «لیونل» پدر او یکی از بهترین شوالیههای کاملوت بود. سالها پیش در سرزمین کامِلوت دودستگی و نفاق بیداد میکرد. مردم باهم متحد نبودند. حتی برادر با برادرش میجنگید.
بخوانید