این سومین شبی است که من سر جای خودم میخوابم. فکر میکنم دیگر حسابی بزرگ شدهام. واقعاً سه شب است که سر جای خودم میخوابم و اصلاً نصف شب سراغ مامان نمیروم. فکرهای بد بد هم نمیکنم، از تاریکی هم نمیترسم، از سایه، از صداهایی که نمیدانم از کجاست.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه فانتزی هری پاتر و تالار اسرار
تعطیلات تابستان فرارسیده بود. «هری پاتر» برای گذراندن تعطیلات از مدرسهی جادوگری به خانهی خالهاش بازگشت. ولی مجبور بود به خاطر رفتار بدی که با او داشتند، تمام روز را در خانه بماند و کار کند. آنها تمام کتابها و لوازم جادوگری هری را در انبار ریخته و درِ آن را قفل کرده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه هری پاتر و سنگ جادو
خانوادهی آقای «دورسای» در انگلستان زندگی میکردند. آنها تنها یک فرزند به نام «دادلی» داشتند که بسیار شیطان و جیغجیغو بود. خانوادهی دورسای از جادوگری و افسون اصلاً خوششان نمیآمد و هیچ صحبتی دربارهی این مسائل نمیکردند.
بخوانید