قصۀ گربه خاکستری و موش قهوهای از آنجا شروع میشود که یک روز مثل همیشه تام داشت از زور بیشترش استفاده میکرد و مشغول اذیت کردن جِری بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه هدیهای برای ملکه || زندگی یک حشره
آن روز، سالروز تولد ملکه آتا بود. قصه کودکانه: همۀ مورچهها جشن بزرگی گرفته بودند. ملکه هم با خوشحالی نشسته بود و مورچهها هرکدام هدیهشان را با گفتن تبریک به او تقدیم میکردند. اما فیلیک در فکر بود.
بخوانیدقصه کودکانه عصر یخبندان || نجات بچهی انسان
سالیان سال پیش، هنگامیکه ماموتهای پشمالو و ببرهای دندان خنجری بر روی کرهی زمین زندگی میکردند، سرمای شدیدی همهجا را فراگرفت. در آن روزهای سرد و وحشتناک، سنجابی، تنها بلوطش را محکم در آغوش گرفته و مراقب آن بود؛ زیرا غذا یافت نمیشد.
بخوانید