یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه آموزنده: سه خواهر / مهربانی مایه شادی روح است
روزی روزگاری توی یک کلبهی چوبی، مادری با سه دخترش زندگی میکرد. مادر از صبح تا شب کار میکرد تا چرخ زندگیشان را بچرخاند و دخترهایش را بزرگ کند.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟ / داستانی شبیه قصه کک به تنور
یکی بود، یکی نبود. توی یک ده کوچک، پیرزنی زندگی میکرد که نان میپخت؛ چه نانهای خوشمزهای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن توی هوا میپیچید
بخوانید