سالیان پیشتر از این و شاید قرنها قبل، زنوشوهری به سر میبردند که از فرط فقر و تنگدستی گدائی میکردند. اما زن همهروزه به شوهرش شکایت میکرد و میگفت: تا کی باید فقیر و بیچاره بمانیم؟ من دیگر طاقت ندارم. تو باید بروی و کاری پیدا کنی و پول به دست بیاوری تا بتوانیم نان و لباس تهیه کنیم.
بخوانیدRecent Posts
قصه ارمنی روباه بی دم || رخدادهای دنیا با هم ارتباط دارد
در قصبهای و در سرزمینی -که خود هر نامی مایل هستید بر آن بگذارید- پیرزنی به سر میبرد که از مال دنیا تنها بزغالهای داشت. روزی بز خود را دوشید و ظرف شیر را روی زمین گذاشت و خود به جنگل مجاور رفت تا مقداری سوخت جمع کند تا بهوسیله آن آتش روشن کرده و شیر را بجوشاند.
بخوانیدقصه ارمنی هنر برتر از گوهر || پول به جای خود، هنر هم به جای خو
حکمران بسیار ثروتمندی به سر میبرد که هر چند گاه یکبار جامه فقرا و دراویش بر تن کرده و در شهر به گردش میپرداخت تا از زندگی و گفتار و عقاید ملت خود آگاه شود.
بخوانید