یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پریها به یک مهمانی شام رفته بودند. آنها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را میگذارند، نشسته بودند و باهم صحبت میکردند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن
روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاینقرار بود که چون غروب از راه میرسید و خورشید پشت کوهها پنهان میشد صدای عجیبی در کوچههای شهر میپیچید و به گوش مردم میرسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکهها و هیاهوی مردم محو میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: جک سادهدل || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش، در سرزمینی ییلاقی قلعهای قدیمی بود که ارباب پیری در آن زندگی میکرد. ارباب پیر دو پسر داشت که خودشان را خیلی باهوش و زرنگ میدانستند. آنها میخواستند به خواستگاری دختر حاکم بروند.
بخوانید