در زمانهای بسیار قدیم شاهزادهای بود که میخواست دختری خوب و نجیب از خانوادهای ثروتمند را به همسری خود انتخاب کند. برای یافتن چنین همسری به تمام سرزمینهای دور و نزدیک سفر کرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: گل مینا || عشق به طبیعت از نگاه هانس کریستن اندرسن
یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبهروی این خانه، باغچهای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: لکلکها ||هانس کریستین اندرسن
روی بام آخرین خانه دهکدهای کوچک، لکلکی لانه داشت. تنه لکلک با چهار جوجهاش در لانه نشسته بود. جوجهها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه میکردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز میشد.
بخوانید