Recent Posts

قصه کودکانه: حکایت یک جهنمی واقعی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-حکایت-جهنم

تمام درخت‌های سیب در باغ شکوفه کرده بودند. آن‌ها خیلی زود، قبل از آنکه برگ‌هایشان سبز شود، شکوفه کرده بودند. در حیاط همه جوجه اردک‌ها بیرون آمده بودند، گربه هم بیرون آمده بود و نور خورشید را که روی پایش افتاده بود، می‌لیسید.

بخوانید

قصه کودکانه: آدم‌برفی || هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه: آدم‌برفی || هانس کریستین اندرسن 1

آدم‌برفی گفت: «چقدر خوب است. این باد سردی که می‌وزد دارد تمام بدان مرا به ترق و تروق می‌اندازد. این همان هوایی است که جان تازه‌ای به آدم می‌بخشد. آن موجود درخشانی که آن بالاست بدجوری دارد به من چشم‌غره می‌رود.»

بخوانید

قصه کودکانه: حلزون و بوته گل سرخ || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-حلزون-و-بوته-گل-سرخ

باغ زیبایی بود که اطراف آن از بوته‌های فندق پوشیده شده بود. در آن‌سوی بوته‌ها مزارع زیبایی وجود داشت که گوسفندان و گاوها در آن می‌چریدند. در این باغ یک بوتۀ پر از گل سرخ بود و زیر آن حلزونی زندگی می‌کرد که هیچ‌چیز به‌جز خودش برایش مهم نبود و در این دنیا فقط به خودش فکر می‌کرد.

بخوانید