Recent Posts

قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن 1

روی بام آخرین خانه دهکده‌ای کوچک، لک‌لکی لانه داشت. تنه لک‌لک با چهار جوجه‌اش در لانه نشسته بود. جوجه‌ها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه می‌کردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز می‌شد.

بخوانید

قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن

قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن 2

روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر می‌کرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، می‌تواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید.

بخوانید

قصه کودکانه: بندانگشتی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بندانگشتی

در زمان‌های قدیم زنی زندگی می‌کرد که بچه نداشت. او دلش می‌خواست هر طور شده بچه‌ای داشته باشد، اما نمی‌دانست چه‌کار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم می‌خواهد بچه‌ای داشته باشم. بگو چه‌کار کنم که به آرزویم برسم.»

بخوانید