Recent Posts

قصه کودکانه: سوسک نادان || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سوسک-نادان

یکی بود، یکی نبود. سوسکی بود که در اسطبل شاهی زندگی می‌کرد. در این اسطبل، اسب مخصوص شاه هم بود. شاه این اسب را خیلی دوست داشت. چون زیبا و شجاع بود و شاه را از دست دشمن نجات داده بود؛ او را از زیر رگبار گلوله و توپ گذرانده و به جای امنی رسانده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-قوری-چینی

یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی می‌بالید. مرتب از آن‌ها تعریف می‌کرد و آن‌ها را به رخ دیگران می‌کشید؛ اما هیچ‌وقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمی‌آورد.

بخوانید

قصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-نخودهای-پرنده

یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است.

بخوانید