یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنجتا نخودک باهم زندگی میکردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانهشان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آنها فکر میکردند که تمام دنیا سبز است.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانیدقصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانید