Recent Posts

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: مورچه دونده

قصه-کودکانه-مورچه-دونده

یکی از روزهای قشنگ بهار، مورچه کوچولو وقتی از میان جنگل می‌گذشت، حیوانات زیادی را دید که اطراف یکی از درخت‌ها جمع شده‌اند و کاغذی را که روی درخت چسبانده شده می‌خوانند.

بخوانید

قصه کودکانه: روسری گنجشک خانم

قصه-کودکانه-روسری-گنجشک-خانم

یکی بود یکی نبود. باران بهاری همه‌جا را تمیز و خوشبو کرده بود. آقا موشی پنجره را باز کرد تا هوای خوب بهاری به داخل خانه بیاید. بعد به خانم موشی گفت: «می‌خواهم بروم بیرون و کمی قدم بزنم.»

بخوانید