روزی، روزگاری بازرگانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که چیزی را ارزان بخرد و گران بفروشد. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمّام، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس؛
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه روستایی: دو هندوانه و یک نردبان / نه ساده و زودباور باش، نه طمعکار
روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات
گلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن سادهدلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود.
بخوانید