در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی میکرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، میدوید و بازی میکرد، از تنۀ درختان بالا میرفت، روی شاخهها تاب میخورد،
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: کرهاسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما میآید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کرهاسب سفید کوچولویی زندگی میکرد. کرهاسب کوچولو هرروز صبح از علفهای تازۀ دشت میخورد و دورتادور آن میدوید و بازی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: نرگس و گلهای باغچه || گل ها را نچینیم
عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانهشان برد. نرگس به همهجا نگاه میکرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمنهای سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی میخندید؛
بخوانید