تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: بانوی فرمانروا، بلقیس || قصههای قرآن برای کودکان
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان علیهالسلام زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاجل فیل ساخته شده بود، مینشست و بزرگان کشورش را فرامیخواند
بخوانیدداستان آموزنده: آرزوی پرماجرا || قصههای مثنوی
روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»
بخوانید