یک روز مرد زرگری به نام «ایلخان» از جنگلی میگذشت که اتفاقاً افتاد توی یکی از این گودالها. ایلخان کمی آه و ناله کرد؛ اما حالش که بهتر شد ناگهان دید یک ببر، یک مار و یک میمون جلویش ایستادهاند و دارند بر و بر نگاهش میکنند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: شیر و دوستان حیلهگر || قصههایی شیرین از کلیلهودمنه
روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان غرش شیری دلوجانش را لرزاند. شیر از پشت بوتهها پرید جلوی شتر. شتر آنقدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س... سلام جناب شیر!»
بخوانیدقصه کودکانه: شریک زیرک و مرد سادهلوح
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. دو شریک بودند، یکی دانا و دیگری نادان و به تجارت مشغول بودند. در راه کیسهای پرِ پول پیدا کردند و گفتند که «سودِ کارِ نکرده، در جهان بسیار است.»
بخوانید