سالهای سال پیش، توی یک دهکدهی کوچولو، پیرزن کوچولویی تنهای تنها، توی یک خانهی کوچولو زندگی میکرد. یک روز که پیرزن کوچولو چیزی برای خوردن نداشت، از خانه بیرون رفت و یک گردوی کوچولو پیدا کرد؛ کجا؟ درست زیر یک درخت کوچولوی گردو؛
بخوانیدRecent Posts
قصه کهن روسی چخماقی پهلوان / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه #1
پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مهپاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچهها، بروید پشت جنگلهای سیاه، زمین تازهای شخم بزنید و گندم بکارید.»
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: بانتو / تربیت فرزند بر اساس سعی و کوشش
روزی روزگاری، توی یکی از دهکدههای افریقا، پسری به اسم بانتو با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکرد. پدر بانتو شکارچی بود. بانتو دوست داشت با پدرش به شکار برود؛
بخوانید