در جنگل قشنگ و سرسبزی، کلاغ مهربانی زندگی میکرد که قصههای زیادی بلد بود. هرروز، وقتی خورشید خانم از درخشیدن در آسمان خسته میشد و پایین و پایینتر میرفت، بچههای حیوانات و جوجههای کوچک و بازیگوش، اطراف درختی که لانۀ کلاغ روی آن بود جمع میشدند تا کلاغ مهربان از قصههای قشنگش برای آنها تعریف کند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: چی شده کرم ابریشم!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، کرم ابریشم کوچولو و قشنگی بود که احساس میکرد مریض شده. خیلی بیحال و بیحوصله شده بود. هر وقت که دوستانش به دیدارش میآمدند تا باهم بازی کنند، کرم کوچولو میگفت: «نه من اصلاً حوصله بازی ندارم. دلم میخواهد بخوابم!»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: عروسک نخودی
مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی میکند. او هرروز با مادرش به خرید میرود، بعد به خانه برمیگردد و با اسباببازیهایش بازی میکند یا به قصههای قشنگی که مادربزرگ تعریف میکند، گوش میدهد.
بخوانید