در زمانهای بسیار دور، تاجر ثروتمندی به اسم ریچارد توی دهکدهای زندگی میکرد. اون یه مزرعه داشت و گندم و سبزیجات میفروخت. کارش به قدری خوب بود که میلیونر شده بود. همه فکر میکردند زندگی مرفه و فوق العادهای داره؛ ولی ریچارد خسیس و ناخن خشک بود...
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه جهانگرد و زرگر مکار || کلیلهودمنه برای کودکان
یک روز مرد زرگری به نام «ایلخان» از جنگلی میگذشت که اتفاقاً افتاد توی یکی از این گودالها. ایلخان کمی آه و ناله کرد؛ اما حالش که بهتر شد ناگهان دید یک ببر، یک مار و یک میمون جلویش ایستادهاند و دارند بر و بر نگاهش میکنند.
بخوانیدقصه کودکانه: شیر و دوستان حیلهگر || قصههایی شیرین از کلیلهودمنه
روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان غرش شیری دلوجانش را لرزاند. شیر از پشت بوتهها پرید جلوی شتر. شتر آنقدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س... سلام جناب شیر!»
بخوانید