یه روز غروب جمعه رفت حسنی تو کوچه گرسنه بود حسابی رفت بخره کلوچه دید بچهها گرفتند یه گربهی بیچاره گربه اسیر اونهاست راه فرار نداره
بخوانیدRecent Posts
کتاب شعر کودکانه: حسنی و ماهی طلایی
حسنیِ ما ماهی داره ماهی شو خیلی دوست داره یه ماهی کوچیک و ناز حسنی بهش میگفت: ناناز
بخوانیدشعر و قصه کودکانه: حسنی انقدر لج نکن!
حسنی از خواب بیدار شد روی دوچرخهاش سوار شد پاچهی شلوار رو تا زد روی زین پرید و پا زد دور حیاط چرخ میزد تُرمز و تکچرخ میزد خاله جون هر چی صداش کرد حسنی فقط نگاش کرد
بخوانید