روی هرهی پنجره، بتهی گل رُزی بود. یک هفته پیش سالم به نظر میآمد و پر از غنچه بود؛ و حالا پژمرده مینمود، چیزیش شده بود. سربازها روی بته جا خوش کرده بودند، مثل خوره به جانش افتاده بودند. نسبتاً زیاد بودند و لباس یکشکل سبزرنگ به تن داشتند. با یکی از آنها حرف زدم؛ سه روزش بود و همین حالا هم پدربزرگ بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه های پریان: پرندهی نغمهسرایِ مردم || هانس کریستین اندرسن
زمستان است. زمینِ پوشیده از برف به مرمر سفیدی شباهت دارد که از کوهها تراشیده شده باشد. آسمان، روشن و صاف است. باد تندی میوزد و به صورت که میخورد انگار شمشیری است ساختهی دست جنها. درختهای آراسته به یخ به مرجان سفید مانند است، مثل درختهای شکفتهی بادام.
بخوانیدقصه کودکانه: کرگدن فداکار || داستان یک قلب مهربان
در جنگلی بزرگ و سرسبز، کرگدن کوچولویی زندگی میکرد که هیچ دوستی نداشت. هر وقت بچه خرگوشها و بچه سنجابها، باهم بازی میکردند و صدای خندههایشان در جنگل میپیچید، کرگدن کوچولو جلو میرفت و میگفت: «من هم دلم میخواهد با شما بازی کنم.»
بخوانید