Recent Posts

قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

بخوانید

قصه های پریان: پایتر، پیتر و پیر || قصه‌ی لک لک

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-پایتر،-پیتر-و-پیر

سطح آگاهی بچه‌ها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمی‌فهمی که چی نمی‌دانند. اینکه لک‌لک آن‌ها را از چاه یا تنوره‌ی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصه‌های قدیمی است که باور نمی‌کنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.

بخوانید

قصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-کوتوله-و-زن-باغبان

کوتوله‌ها را که می‌شناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چه‌بسا حتی خودش آن‌ها را می‌سرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» می‌خواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو می‌بایست وزیر می‌شد، یا دست‌کم زن وزیر.

بخوانید