يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!
در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی میکردند که در ساحل دریاچهای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوشها نمیدانستند صدا مال چیست یکدفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
بخوانید