یکی بود، یکی نبود. یه دهی بود، بزرگ و آباد. خرمنهای سبز، جنگلهای سبز، نهرهای پرآب، آسمون آبی. توی این دهکده هیشکی با هیشکی دشمنی نداشت. نه سگ به گربه میپرید، نه گربه، موشوُ میدرید، نه شغال پیر، خروسوُ میبرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی قدیمی: انگشتری جادو || نوشته: کنستانتین پاستوفسکی
واریوشا دختربچهی کوچولو و زبروزرنگی بود که با پدربزرگش توی کلبهای تو جنگل زندگی میکردند. چلهی زمستون بود که پدربزرگ هوس توتون کشیدن کرد. بدجوری سرفه میکرد و از ضعف تنش مینالید و مرتب میگفت...
بخوانیدقصه صوتی قدیمی: لیلی لیلی حوضک || جوجه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک!
لیلی لیلی حوضک! جوجه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک! مرغه نگاه کرد، خروسه هم دوید، لب حوض رسید، جوجهشو ندید - جوجه ی من کو؟
بخوانید