روزی روزگاری، زیر تختهسنگ بزرگی، مار کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. هرروز صبح مادرِ مار کوچولو برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون میرفت و شب برمیگشت. مار کوچولو مجبور بود تنهای تنها توی لانه تاریکشان بماند و منتظر برگشتن مادرش شود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: روشنترین خانه دنیا || میمون کوچولو و خورشید
میمون کوچولویی بود که دلش میخواست خورشید خانم شبها بیاید و خانهاش را روشن کند. برای همین هم هرروز میرفت و روی تپهای که خورشید از پشت آن بیرون میآمد مینشست و با خورشید حرف میزد...
بخوانیدقصه کودکانه: درخت کاج || هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید!
در جنگلی بزرگ و زیبا، درختان بسیار زیادی وجود داشتند. درخت هلو، درخت انار، درخت آلبالو و درخت گیلاس. همهی این درختان، در بهار شکوفه میدادند و پرگل و زیبا میشدند و در تابستان با میوههای آبدار و خوشمزهشان، باعث خوشحالی حیوانات جنگل میشدند. فقط درخت کاج بود که میوه و شکوفهای نداشت.
بخوانید