در جنگلی زیبا و سرسبز، میان حیوانات گوناگون و درختهای جورواجور، حلزون کوچولویی زندگی میکرد. هر شب، وقتی هوا تاریک میشد و همهی حیوانات به لانههای خودشان برمیگشتند، حلزون کوچولو هم به خانهی صدفی شکل و زیبایی که روی پشتش بود میرفت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: بَندیِ آوازخوان || کرم کوچولوی خوش صدا
یکی بود یکی نبود. کرم سفید کوچولویی بود که همه او را «بَندی» صدا میکردند. چون تمام تنش بندبند بود. بندی کوچولو خیلی دوست داشت آواز بخواند. برای همین هم از صبح تا شب همینطور یکسره آواز میخواند؛ اما چه فایده! هیچکس صدای آواز بندی کوچولو را نمیشنید.
بخوانیدقصه کودکانه: ستارهی مهربان || تاریکی که ترس نداره!
حمید کوچولو پسر خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش در خانهی کوچکی زندگی میکند. وقتی حمید کمی کوچکتر بود، یک اخلاق بد داشت؛ شبها از تاریکی میترسید و حاضر نبود تنهایی سر جای خودش بخوابد. دلش میخواست همیشه پدر و مادرش آنقدر کنارش بمانند
بخوانید