دهقانی توی گاریاش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبهای دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: کرم کوچولوی شجاع || برای موفقیت، تلاش کن!
یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبیتر و گلها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخههای بلند جنگل نشسته بودند و آواز میخواندند و حرف میزدند و میخندیدند. هرکدام از آنها دربارهی اینکه جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف میزدند.
بخوانیدقصه کودکانه: ویز ویزی، زنبور شیطون || زنبوری که پروانه شد
زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزهی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد.
بخوانید