در یک روز قشنگ بهاری، قطرهی شبنمی از روی برگ گل سرخ افتاد روی دماغ پروانه خانم و او را از خواب بیدار کرد. پروانه خانم چشمان قشنگش را که باز کرد دید ایوای خدا جان، بهار شده! خوشحال و خندان بالهای رنگارنگش را تکان داد و رفت به خانهی خالهخرسه و تق و تق و تق در زده. ولی هیچکس در را باز نکرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: تمام چیزهای بد روزی به آخر میرسند
يك روز كالولو خرگوشه مقداری اسباب و اثاثیه مثل تبر، پارچه و خیلی چیزهای دیگر برداشت تا به دهات دیگر برود و بفروشد و در ضمن، پسرش را هم با خودش برد که در حمل اثاثیه و اسباب به او کمک کند. آنها اول به دهکدهی کفتار رسیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: چطور کالولو خرگوشه کدخدای دهکده شد
روزگاری تمام حیوانات در يك دهکده زندگی میکردند. يك روز دربارهی اینکه چه کسی باید کدخدا بشود بین آنها دعوا شد. دعوا کنندهها عبارت بودند از فیل، شیر، کفتار و کالولوی پیر.
بخوانید