در جنگلی سبز و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند، میمون کوچولوی بازیگوشی بود که همیشه سربهسر دیگران میگذاشت و خیلیخیلی شیطان بود. یک روز همهی بچه حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باهم کمک کنند و قشنگترین و زیباترین بادبادک دنیا را درست کنند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: خرسی که خیلی عسل دوست داشت || شکمو نباشیم!
روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همهی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی میکرد، از تنهی درختها بالا میرفت، لای علفهای بلند و سبز پنهان میشد و به پدر و مادرش هم کمک میکرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: سروصدای آقا کلاغه || بیکاری و بطالت خیلی بده!
یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانهاش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا اینقدر بیخودی قارقار میکنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟»
بخوانید