زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزهی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: جوجه طلایی || به حقوق حیوانات احترام بگذاریم
حمید کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون پدرش جوجهی کوچک و طلاییرنگ قشنگی برایش آورده بود. حمید جوجه را در دستهایش گرفت و آهسته به پرهای نرمش دست کشید.
بخوانیدقصه کودکانه: پستچی شهر مهربانی || نامه ای به یک نامه رسان
زیر آسمان آبی قصهها، شهر کوچکی بود، قشنگِ قشنگ و پر از خانههای رنگارنگ. توی این خانهها مردمانی زندگی میکردند خوب و مهربان. یکی از این مردمانِ خیلی خوب آقای پستچی بود که همه او را خیلیخیلی دوست داشتند.
بخوانید