در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی میگذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن میگذشت آنقدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایینتر، و روی شاخهی درختی نشست.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!
یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشهای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»
بخوانیدقصه کودکانه: سگ شجاع || از زحمات دیگران تشکر کنیم!
در مزرعهی بزرگ و قشنگی، کنار حیوانات مختلف -که هرکدام در گوشهای زندگی میکردند و کاری انجام میدادند- سگ کوچولویی هم بود که وظیفهاش مراقبت از بقیهی حیوانات مزرعه بود. کار سگ کوچولو با سر زدن آفتاب شروع میشد و تا موقع تاریک شدن هوا ادامه پیدا میکرد.
بخوانید