یکی بود یکی نبود. خانهای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آبوهوا. پشت در این خانه کفشهایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی میکردند. یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران میبارید، کفشهای پشت در، سردشان شد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانهی آدم نمیشود
در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی میگذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن میگذشت آنقدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایینتر، و روی شاخهی درختی نشست.
بخوانیدقصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!
یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشهای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»
بخوانید