روزی بود، روزگاری بود. تو بیابون خدا، نخودی از نخودها، خونه داشت و زندگی؛ همه چی، هرچی بگی. همه چی از همه جور، روی رَف تنگ بلور، اینور رَف، گلاب پاش، اونور رَف، گلاب پاش، ترمه و سوزنی داشت، پارچهی پیرهنی داشت. نخودی نگو، بلا بود. خوشگل خوشگلا بود...
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی قدیمی: قهرمان || قصهگو: نیکو خردمند
یکی بود، یکی نبود. یه دهی بود، بزرگ و آباد. خرمنهای سبز، جنگلهای سبز، نهرهای پرآب، آسمون آبی. توی این دهکده هیشکی با هیشکی دشمنی نداشت. نه سگ به گربه میپرید، نه گربه، موشوُ میدرید، نه شغال پیر، خروسوُ میبرد.
بخوانیدقصه صوتی قدیمی: انگشتری جادو || نوشته: کنستانتین پاستوفسکی
واریوشا دختربچهی کوچولو و زبروزرنگی بود که با پدربزرگش توی کلبهای تو جنگل زندگی میکردند. چلهی زمستون بود که پدربزرگ هوس توتون کشیدن کرد. بدجوری سرفه میکرد و از ضعف تنش مینالید و مرتب میگفت...
بخوانید