در باغچهی کوچک و سرسبزی که پر از گیاهان و گلها و درختان مختلف بود، روزی پیچک کوچکی، ساقهی نازک و ظریفش را از زیر خاک بیرون آورد و با خوشحالی به اطرافش نگاه کرد. همهجا سبز و زیبا بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: بابک و آرزوهای بزرگ || آرزوی مسافرت
یکی بود یکی نبود. در شهری قشنگ و سرسبز نزدیک کوههای بلند، پسر خوب و زرنگی زندگی میکرد به اسم «بابک». بابک پسر باادب و عاقلی بود. مامان و بابای بابک از او خیلیخیلی راضی بودند. چون بابک به حرف بزرگترها گوش میداد و همیشه از خواهر کوچکش مراقبت میکرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: لباس تمیزم کو؟ || تمیز و مرتب باشیم!
«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچوقت از وسایلش خوب مراقبت نمیکرد. عروسکهای شبنم، همیشه لباسهای پاره و صورتهای کثیف و موهای ژولیده داشتند.
بخوانید