در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.
کلاغی بود که گردو را خیلی دوست میداشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را میآورد آب از دهان او سرازیر میشد. این کلاغ همیشه با خودش میگفت: «میشود من یک روز لانهام را پر از گردو کنم، آنقدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»
بخوانیدداستان تام سایر: پسر ماجراجو | نوشته: مارک تواین | جلد 52 کتابهای طلایی
پیرزن جلو خانه ایستاده بود و فریاد میزد: «تام! نمیدانم این بچه کجا رفته است؟ های تام!» جوابی نیامد. پیرزن رفت کنار در خانه که باز بود؛ اما از تام نشانی نبود. پیرزن صدایش را بلندتر کرد: «آهای - تام!» صدای آهستهای از پشت سر به گوشش رسید و او درست بهموقع سرش را برگرداند و پسربچهای را که میخواست فرار کند، گرفت
بخوانید