روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گلهای رنگووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی میکرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانهی قشنگ که بالهای رنگووارنگ و قشنگی هم داشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: آواز کلاغها و گنجشکها || همسایه ها را اذیت نکنید!
روزی روزگاری در باغی پرندههای جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرندهها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانوادهی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغها در آن باغ، خواب و خوراک از پرندهها گرفته شد.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!
روزی روزگاری گلهای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و برهای خیلی باهم دوست بودند. آنها تا به صحرا رسیدند بیآنکه به دیگران بگویند که میخواهند چهکار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.
بخوانید